هستی گلِ باباهستی گلِ بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

هستی گل مامانی و بابایی

چیزی ب تموم شدن ماه رمضون نمونده

خدایا کمی بیا جلوتر..... میخواهم درگوشت چیزی بگم..... دلم هوای دیروز را کرده هوای روزهای کودکی را دلم میخواهد مث روزهای کودکی قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم..... تا باد برای تو بیاورد دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهای غمگین را دلم میخواهد اینبار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هرچه میخواهید بکشید این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو دلم  میخواهد این بار اگر گلی را دیدم آن را نچینم دلم میخواهد..... راستی خداااا می شود باز هم کودک شد؟؟؟؟؟ ...... ...
31 تير 1393

ضیافت افطار

نفسم ...برای تو می نویسم ..... اداره بابایی هرسال ماه رمضان ضیافت افطاری واسه کارکنان و خانواده هاشون برگزار میکنه.. امسالم من برای رفتن به ضیافت روزشماری می کردم چون مراسم توی فضای باز برگزار میشه و هرسال برنامه های جذابی تدارک میبینن ک الخصوص به بچه ها خیلی خوش میگذره . شمام که هرسال بزگرتر میشی بهت بیشتر خوش میگذره . افطاری امسال با وجود اینکه بعداظهرش استراحت نکرده بودی ولی تا آخر با اشتیاق فراوون  برنامه ها رو دنبال کردی........ من و بابایی هم با خوشحالی تو خوشحال بودیم. همچین با هیجان تشویق می کردی که نگووووو. و اگ تشویق های شما نبود  واقعن برنامه اینقد خوب برگزار نمیشد اینجام مثلا میخواستم عکس...
21 تير 1393

اولین رضایت نامه من برای فرزندم!!!

دیروز نامه ای از مهدکودک بهم دادن به این مضمون که  با توجه به واحدکار سوپرمارکت رضایت نامه ای آماده کنید تا هستی رو به بازدید از سوپرمارکت سرکوچه (که الهی بمیرم 10 قدم تا مهد فاصله داره و شمام هرگز پاتو اونجا نذاشتی  فقط زمانی که تازه زبون باز کرده بودی ب خوبی آقای حیدری رو میشناختی و میدونستی که مغازه بسیار خوشمزه ای داره ) ببرن. خلاصه این بود که اولین رضایت نامه من به عنوان ولی هستی ناصری رقم خورد ینی تو تاریخ 17 تیر 93  .  وایییی میگم که .... راستی راستی من مامانم هاااااا..... هنوزم واسم تازگی داره و راستش یکمم دلشوره. ینی هرتصمیمی امکان داره تو آینده ت تاثیر بذاره. ان شالله خدا من و بابا و همه ماماناو بابا ها رو ک...
20 تير 1393

...

                                                                     ...
16 تير 1393

چه زود 9 روز از رمضان گذشت.....

امروز  زمانی که دیدم نهمین روز از ماه زیبای رمضانه حیرت زده شدم..... به قول قیصر امین پور "و ناگهان چقدر زود دیر می شود"   ..... و ب راستی زندگی ماها مث یه خواب می مونه دخترکم. خدایا ... از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میبری آخر ننمایی وطنم؟؟؟ حرف‌های ما هنوز ناتمام .... تا نگاه می‌کنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آن‌که با خبر شوی لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود آی ..... ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می‌شود! قیصر امین ‌پور خیلی خوبه بتونی جوری زن...
16 تير 1393

ماه قشنگ رمضان

هوووورررراااااا  تموم شدن امتحاناااااا آخیییشش  ی نفس راحت هووووومممممممممممم   عزیزم سومین ماه رمضونیه که شما رو دارم. یادش بخیر سال پیش از اونجایی ک خوابت خیلی سبکه با کوچکترین صدا بیدار میشدی من و بابا جرات نمیکردیم سحر تلویزیون روشن کنیم!!!! با هندزفری گوش میکردیم  تا اذان بدن!!!! چقد زود بزرگ شدی گلم. روز اول ماه رمضون مهمون مامان جون بودیم بخاطر اینکه فرداش من امتحان داشتم . شما که صبحا مهد میری جدیدا زدی زیر قولهات و فرمودی دیگه مهد نبرمت. منم زیاد اصرار نکردم و بردمت خونه مامان جون البته دیر یا زود باید ب محیط مهد و مدرسه عادت کنی عزیزم .... آش کشک خاله ته....!!!     ...
9 تير 1393
1